پسرک عین پدرش راه میرفت، حرکات دستها و شانههایش درست مثل پدرش بود. ادای او را در میآورد. مثل او نگاه میکرد، مثل او حرف میزد، مینشست، غذا میخورد و تقریباً همه اداهایش با او یکی بود. انگار شش سالگی پدرش بود. پدر هم تمام هوش و حواسش متوجه پسرک بود. به نظر میرسید هر دو آنها در جهتیابیها، فقط همدیگر را پیدا میکنند. پدر آموختههای کار و زندگیاش را به فرزند میآموخت و پسر مثل پدر رشد میکرد و بزرگ میشد.
کمکم به شغل پدر علاقه نشان میداد. حتی رشته تحصیلی او را انتخاب میکرد. ضعف و قوتهای پدر در او منعکس شده بود- یک آینه زنده متحرک- حتی از نظر صورت هم کاملاً شبیه پدرش بود. البته این شباهت آخر ربطی به موضوعی که میخواهم بیان کنم ندارد، این شباهت مثالم را مبالغهآمیز جلوه میدهد ولی در هر صورت شبیه بود، انگار درست جوانیهای پدرش بود. انگار پدر بود که بار دیگر زندگی را دور میزد.
با تمام توجه و طرفداری و شباهت، این پدر و پسر هیچ رابطه خوبی با هم نداشتند. تعجب کنید! به جا است! پسر خیره خیره پدر را نگاه میکرد، عکاسی میکرد و در قابهای او قرار میگرفت. پدر خیره خیره پسرش را نقد میکرد و از خود ایراد میگرفت. این پسر که یکجا خود را در قالب پدر قرار داده بود، نه رابطه خوبی با پدر داشت و نه در اصول و مبانی کار و زندگی مانند پدر عمل میکرد. آنها بهطور دائم با همدیگر بحث و جدل میکردند.
تنش و اصطکاک بیرونی و روزمره از یک طرف و کشمکشهای درونی از طرف دیگر هر دو آنها را خسته کرده بود. از یکدیگر خسته شده بودند ولی بهطور دائم در محیط زندگی همدیگر قرار داشتند، در خانه و در اداره.
رابطه آنها فرصت استراحت نداشت- گیرم هم که داشت، در فرصتها به مشکلات و راهحل آنها فکر نمیکردند بلکه همه حواسشان به خواستههایشان از رابطه بود- پدر، مردی منطقی، فعال، دقیق، پویا و برای پسر بسیار جذاب بود، (بهطور ناخودآگاه) و پسر، جوانی غیرمنطقی و غیرفعال به نظر میرسید که دقتش یکپارچه عمل نمیکرد.
او نه تنها پویا نبود بلکه بخش اعظم زندگی روزانه او را خواب زیاد و بیموقع تغییر شکل میداد. او بهطور دائم دستخوش تأخیر بود. تأخیرهایش آرام آرام او را میخوردند و تحلیل میبردند. پدرش دلسوز و عاشق و نگران و البته شتابزده به من مراجعه کرد، به امید این که طی جلسات مشاوره بتواند مسائل میان خود و پسرش را تا حدی برطرف کند یا لااقل بشناسد.
وقتی پدر جسته و گریخته، محتاط و بیاحتیاط، خواسته و ناخواسته موارد و وقایع زندگی خانوادگیاش را تعریف میکرد، متوجه شدم تمام تلاش او این بوده است که پسرش را شبیه خودش بار بیاورد، شبیه خوبیهای خودش بار بیاورد. این ظاهراً بد نیست، نه؟ بیایید ببینیم کار از کجا عیب میکند. پدر، دانش ناقص و درشت بافتی از منابع و موانع درونی انسان داشت.
دانش او مثل تور درشت بافتی بود که هنوز خیلی چیزها از تار و پود آن رد میشد و باقی نمیماند، صید نمیشد، سرمایه نمیشد. هرچه به جزئیات بیشتری با دقت بیشتر بپردازیم، دانشمان نسبت به هر چیز ریز بافتتر، لطیفتر و ایمنتر میشود، بهتر عمل میکند. درشتی همان زمختی است.
پدر، زمخت عمل میکرد. این پدر صفات خوب و پرورش یافته قابل توجهی داشت پس چرا پسرش که یکپارچه آینه خود او بود، تأثیری متضاد یا حداقل متفاوت از او پذیرفته بود؟
دقت کنید: پدر میخواهد پسر را مانند توفیقهای خودش بار بیاورد. پسر هم میخواهد توفیقهای پدر را نصیب ببرد. پدر چه چیز نشان میدهد؟ پسر چه میبیند؟ اکنون پدر تقریباً در اوایل کار تربیت پسر، شروع به خردهگیری و اصلاح کرده است.
پسر بینظم و بیتوازن است و شتابزده. پدر فرمان نظم میدهد. دقت کنید، پدر فرمان نظم میدهد. پسر فرمان دادن را میآموزد نه نظم را. پسر شروع به فرمان دادن میکند و پدر قهر میکند، پسر قهر را میآموزد نه چیزی را که منظور پدر بود. راهشان دورتر و هدفشان از دیدرس پوشیدهتر میشود. پدر خودش برنامهریزی میکند و از پسر میخواهد که اجرا کند، پسر قول میدهد ولی نمیتواند، چون اجرای برنامه، درک آن برنامه را لازم دارد، حداقل، درک آن را لازم دارد صرف نظر از سایر عوامل مثل تناسبها و تواناییها و تبادل اشتیاق و اجبار در درون و غیره. پدر برنامهریزی را نشان میدهد، پسر نادیده گرفته شدن خودش را تجربه میکند. رابطه به سمت یکطرفه شدن و تسلط طرف قدرتمند پیش میرود، بیگانگی اتفاق میافتد، در این بیگانگی چون یک طرف فعال و مسلط است و طرف دیگر منفعل و بدون عمل، فعل و انفعالها به سمت شناخت متقابل نیست بلکه در جهت دفاع، گریز و جبران امنیت است.
دفاع، گریز و احساس ناامنی از جانب طرف ضعیفتر، ناتوانتر، بیتجربهتر، کودک یا جوانتر اتفاق میافتد، پس دنبال راه آسان میگردد نه راه متناسب مشکل؛ راهی که فقط متناسب بروز عارضه است.
همه ما همین کار را میکنیم. اولین واکنش روانی ما در واقع روشی برای بروز علایم مشکلاتمان است نه روشی مفید راهحل. این مرحله بس ضروری، بهجا و حتی زیباست اما فقط کار خودش را میکند نه آن که کار را تمام کند، پس باید ادامه دهیم. برای حل مشکلاتمان عوارض را برطرف نکنیم، عامل را بشناسیم! عارضهای که در رابطه پدر و پسر داستان ما رخ داد، گریز پسر از پدر بود، مثلاً در قالب خواب زیاد. پدر شروع کرد گریز را متوقف کند. پسر را با خود میکشید و میبرد.
پسر شروع کرد خود را در لایههای دیگری بپوشاند تا دست پدر به او نرسد، مثلاً در قالب ظاهرسازی، فعالیتهای شخصی بدون هدف، دو دو زدنهای تأییدطلبی و غیره. خلاصه مشکل آنقدر تو در تو شد که امروز پسر جایی درون خود پنهان شده است که حتی در دسترس خودش نیست و پدر همه جای زندگی را جستوجو میکند بلکه پیدایش کند ولی هر جا میرود خود را مییابد.
از همان ابتدا آنچه پدر به پسر نشان میداد محصولات یک بار به منزل رسیده بود، نه قدمهای یک راه نرفته. پدر، رسیده به مقصد، از راهی دشوار بود که اکنون آسان شده بود. او هنگام تعلیم، این بعد رسیده را نشان میداد و آسانی آن را، اکنون پسر دنبال راهی آسان میگردد. اکنون پسر، در ناشناختهترین ابعاد روانی خود، در سنین جوانی، باز هم قول میدهد درست کار کند ولی باز هم فقط آنچه را که میبیند عمل میکند و آنچه را که نمیبیند، ناآگاهانه تجربه میکند، تجربههای ناخواسته بیهدف تلف شده که دورشان میاندازد.
بنای ارتباط این پدر و پسر براساس بخشهای قابل رؤیت زندگی بوده است، یعنی همه چیز در سطح. رابطه این دو فقط بیرونی بوده است. اما طبیعت تعلیم و تربیت بسیار بسیار به ابعاد نامرئی، غیرقابل رؤیت و درونی رابطه بستگی دارد. دقت کنید: در تعلیم و تربیت، صفات، قابل انتقال نیستند بلکه مفاهیم هستند که انتقال پذیرند. آنچه که در کسی به نظر میرسد با همان شکل بیرونی و قابل رؤیت آن قابل انتقال نیست. مثلاً فعال بودن یا منطقی بودن پدر داستان ما، در شکل یک صفت بیرونی برای فرزند قابل درک و استفاده نیست.
صفات، انتقال ناپذیرند چون شکل دارند. شکل همان فردی که در آن قرار گرفتهاند. صفات خوب یک شخص در قالب شخص دیگری نمیتواند قرار گیرد. برای آن که یک خصلت خوب در کسی فعال بشود باید ابتدا از حالت و شکل صفت شخص دیگر خارج و بیشکل بشود، یعنی صفت تبدیل به مفهوم بشود. مفاهیم بیشکلند، چون بیشکلند قابل انتقال و قالبگیری متناسب افراد هستند.
ما میخواهیم صفات خوب خودمان را در فرزندانمان ایجاد کنیم حال آن که چیزی که شکل مشخصی گرفته است، هنگام تحمیل به قالبی دیگر، یا کم میآید یا زیاد، یا لق میشود یا خرد میشود ولی مفاهیم بیشکلند و در قالب هر کسی به تناسب شکل میگیرند. بیشکل شدن صفت و تبدیل آن به مفهوم، از طریق درک لبههای آزاد و قابل انعطاف هر ضرورت به دست میآید. ضرورتها مفاهیم را گزینش میکنند، مفاهیم، قواعد را بنا به ضرورت تعریف میکنند و قواعد اختیارات را. اختیارات هم صفات افراد را شکل میدهند.
برای تربیت فرزندانمان لازم است اجازه دهیم آنها هر مفهوم را به شکل خودشان در آورند. ما فقط میتوانیم راه را به کودکمان نشان دهیم ولی رفتنش با خود او است. ما فقط میتوانیم راه رفتن را به فرزندمان بیاموزیم اما باز، رفتن و رسیدن با خود او است. حال آن که در عمل ما میخواهیم به جای فرزندانمان راه برویم بیآن که قواعد راه و پیمودن مسیر را بهطور طبیعی به آنان بیاموزیم. بهطور طبیعی هر کسی اول راه رفتن را یاد میگیرد و بعد جهتیابی را ولی ما میخواهیم ذهن فرزندمان برای سود بیشتر اول جهت را درست بیابد، بعد برود.
تازه آن جهت را هم خودش نیابد، ما به او نشان بدهیم، نتیجه چنین روشی چیزی شبیه به پسرک داستان ما خواهد بود. فرزندان ما از عمل میآموزند نه از حرف، باید اول عمل کنیم بعد عمل خود را توضیح دهیم ولی ما اول حرف میزنیم بعد عمل پسرمان را نقد میکنیم!؟ زندگی، یک فعالیت روانی است نه یک موقعیت ساختگی. ازروش غلط نتیجه درست به دست نمیآید.
پدر داستان ما باید نظم را عمل میکرد نه که فرمان میداد. بله، او در محیط شغلی خود منظم بود ولی در ارتباط با پسرش بینظم و آشفته بود و پسر هم همین را دید و عمل کرد.
پس پسرک سالم است، نه دارو نیاز دارد و نه درمان، بلکه شرایط سالم نیاز دارد. اگر پدر بخواهد با پسر خود در عمل منظم رفتار کند باید ترتیب طبیعی تکامل را به جا آورد؛ یعنی به جای آن که پسرک را یکسره واکنش خود و پاسخ خود قرار دهد، به او اجازه بدهد کنشهایش شکل بگیرد، باید اول شناور بودن را آموخت بعد شناگر بودن را. شناور بودن همانا آرام آرام اختیارات را درک کردن است و شناگر بودن همانا اختیارات را به کار بردن است.
درباره پسرک داستان ما، مرحله بینظمی که یک کنش فردی بود، کاملاً رها شد، تنها ماند، کار نشد و تبدیل نشد ولی یکباره مرحله نظم و مسئولیت آغاز شد. این ترتیب طبیعی نبود. پسر هنگام بینظمی به حال خود وانهاده بود تا سن نظم فرابرسد. هیچ کس در مرحله بینظمی پسرک به او نگفت که بینظمی یعنی جهتیابی. همه آدمها وقتی جهت درست یا مناسب را نمیدانند، بیکار و بیهدف در امکانات خود میچرخند، پرسه میزنند، حتی آشفتهاند تا بررسی کنند، هماهنگ و منطبق شوند و شروع به حرکت منظم کنند، در مرحله جهتیابی، فرد از بیرون، بینظم و منفعل دیده میشود.
همین مرحله در کودکی، مرحله بازیهای بیهدف، موجب انطباق او و جذب اصول و قواعد میشود ولی ما بازی نکرده، برد و باخت را رقم میزنیم، نه که فقط برد را از فرزند خود طلب میکنیم. اگر فقط از کودکانمان، از فرزندانمان نتایج را طلب کنیم، فرصت اعمال را از آنان سرقت کردهایم. اگر فقط نتایج را به آنان نشان دهیم، آنان اعمال را نمیبینند. اعمال و روند اعمال، نامرئی هستند. کودک بینش عمیقی نسبت به زندگی ندارد، باید زندگی را نشانش داد تا ببیند.به پدر گفتم پسرتان را شبیه خودتان نکنید بلکه خودتان شبیه زندگی بشوید تا او زندگی را بیاموزد نه شما را!! پدر روزت مبارک.